داستان حکمت آموز کوتاه(این گره بگشودنت دیگر چه بود) داستانی از مولانا: پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(مردی که در خانه داخل شعله آتش نشسته بود) مسافری زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت. خانه ای را دید که در حال سوختن بود و مردی در وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود. مسافر فریاد .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(زورآزمایی خورشید و باد) روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه) یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(بی ریاترین بیان عشق به همسر) بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی نهایت عشق ! یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(چنگیزخان مغول و شاهین پرنده) یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(معجزه گر شاهین و بریدن شاخه) پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(لبخند پیرمرد و سراشیب تند کوچه) پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(قهوه مبادا) با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(دزد باورها) گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(مدیریت بحران و سه پاکت نامه) آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(ظرفیت مشهور شدن) یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا «ایکر کاسیاس» است که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده، او کاری کرد که کمتر آدم مشهوری چنین می کند! ظاهراً .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(قبیله آدم خوارها و انگشت زخمی پادشاه) سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(معامله شوخی بردار نیست) خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(آتش و تلاش گنجشک برای خاموش کردن آن) گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پیرمردی که فکر می کرد گوش همسرش سنگین شده) مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه .... ادامه نوشته