داستان حکمت آموز کوتاه(ندیدن مجنون، نمازگزار را و عبور از مقابل او) مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پادشاهی که به دنبال نجس ترین چیزها بود) گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار وزیرش را مامور می کند که .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(موفقیت کسانی که تسلیم شدند و نشدند) موفقیت کسانی که تسلیم شدند و نشدند ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟» حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.» سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(تفاوت پدر و پسر) تفاوت پدر و پسر: این چیه؟ مردی ۸۰ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ.» پس .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه) یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(لاک پشت کوچولو و آوردن نمک) یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(سید جیکاک) سرهنگ «جیکاک» مأمور اطلاعاتی بریتانیا، در طی جنگ جهانی دوم و پس از آن در ایران نقش زیادی را در جهت منافع کشورش ایفا نمود. جیکاک با خاتمه جنگ جهانی دوم به استخدام شرکت نفت ایران .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(سلطان محمود غزنوی و سه درخواست او در زمان دادخواهی) سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد خوابش نبرد. غلامان را گفت: حکما به کسی ظلم شده او را بیابید. پس از کمی جستجو غلامان باز گشتند و .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(مرد نابینا و راهنمایی پادشاه و نگهبان) مردی نابینا زیر درختی نشسته بود، پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(رخت های نه چندان تمیز از دیدگاه همسایه) زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. .... ادامه نوشته
داستان عاشقانه کوتاه(دختر عاشق و ۳۶ بطری) دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(عاقبت افشای راز) عاقبت نگه نداشتن راز و افشای آن به برادر پادشاه پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر) روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت : راه برو . .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(مراقب مخفی و همسر نابینا) مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(نگهبانی از نیمکت خالی به فرمان پادشاه) روزی لویی شانزدهم در محوطهی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(معجزه اعتماد به نفس حتی برای قاطر پیر) باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج .... ادامه نوشته