داستان کوتاه و جذاب (پادشاه و پیرمرد بارکش و بدون گاری)

داستان کوتاه و جذاب (پادشاه و پیرمرد بارکش و بدون گاری) هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر .... ادامه نوشته