داستان جالب (فاصله یک مشکل تا راه حل آن),فاصله یک مشکل تا راه حل آن,داستان جالب و اموزنده, داستان جالب کوتاه

داستان جالب (فاصله یک مشکل تا راه حل آن)

داستان جالب (فاصله یک مشکل تا راه حل آن) فاصله یک مشکل تا راه حل آن به اندازه فاصله زانو تا زمین روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین: "دچار یک مشکل شدن، تا یافتن راه .... ادامه نوشته

داستان جالب (کشاورز و ساعت گم شده در انبار علوفه),کشاورز و ساعت گم شده در انبار علوفه,کشاورز و ساعت گم شده

داستان جالب (کشاورز و ساعت گم شده در انبار علوفه)

داستان جالب (کشاورز و ساعت گم شده در انبار علوفه) روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه .... ادامه نوشته

داستان جالب (پادشاه و پند هیزم شکن),پادشاه و پند هیزم شکن,بافتن نشانی بر روی فرش,داستان جالب کوتاه

داستان جالب (پادشاه و پند هیزم شکن)

داستان جالب (پادشاه و پند هیزم شکن) داستان پادشاه و پند هیزم شکن: بافتن نشانی بر روی فرش روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد. روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن .... ادامه نوشته

داستان جالب (مرد نحیف و اسب نحیف تر),مرد نحیف و اسب نحیف تر,امید به زندگی,داستان جالب کوتاه

داستان جالب (مرد نحیف و اسب نحیف تر)

داستان جالب (مرد نحیف و اسب نحیف تر) امید به زندگی: داستان مرد نحیف و اسب نحیف تر گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم .... ادامه نوشته

داستان جالب (دستگاه دیوانی ضربه شلاق),دستگاه دیوانی ضربه شلاق,داستان جالب کوتاه

داستان جالب (دستگاه دیوانی ضربه شلاق)

داستان جالب (دستگاه دیوانی ضربه شلاق) امنیت در دستگاه دیوانی و چوب و ضربه شلاق بر کف پای قاضی روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت: ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا .... ادامه نوشته

داستان جالب (فرزندان کشاورزی),فرزندان کشاورزی,پاسخ پادشاه ایران,داستان جالب کوتاه

داستان جالب (فرزندان کشاورزی)

داستان جالب (فرزندان کشاورزی) داستان فرزندان کشاورزی که می خواستند جنگاور شوند و پاسخ پادشاه ایران نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری .... ادامه نوشته

داستان جالب (عشق واقعی صوفی و خواهر معشوق),عشق واقعی صوفی و خواهر معشوق,عشق واقعی

داستان جالب (عشق واقعی صوفی و خواهر معشوق)

داستان جالب (عشق واقعی صوفی و خواهر معشوق) شیخ عطار داستان صوفی را ذکر می‌کند که در راهی با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را دید و عاشق جمال او شد (به منظور .... ادامه نوشته

داستان جالب(هدیه سال نو),هدیه سال نو,ویلیام سیدنی پورتر,داستان جالب کوتاه

داستان جالب(هدیه سال نو)

داستان جالب(هدیه سال نو) اثر ویلیام سیدنی پورتر یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن .... ادامه نوشته

داستان جالب(پیرمردی در انتظار پسر),پیرمردی در انتظار پسر,پیرمردی در بیمارستان,در انتظار فرزند

داستان جالب(پیرمردی در انتظار پسر)

داستان جالب(پیرمردی در انتظار پسر) پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار .... ادامه نوشته

داستان جالب(بازی الک دولک و ممنوع شدن آن),بازی الک دولک و ممنوع شدن آن,ازی الک دولک

داستان جالب(بازی الک دولک و ممنوع شدن آن)

داستان جالب(بازی الک دولک و ممنوع شدن آن) شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با .... ادامه نوشته

داستان جالب(حج عبدالجبار و مرغ مردار),حج عبدالجبار و مرغ مردار,حج عبدالجبار و زن علوی

داستان جالب(حج عبدالجبار و مرغ مردار)

داستان جالب(حج عبدالجبار و مرغ مردار) حج عبدالجبار و مرغ مردار زن علوی آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو .... ادامه نوشته

داستان جالب(نیم دینار در معامله ده دینار بخشش انعام)

داستان جالب(نیم دینار در معامله ده دینار بخشش انعام) نیم دینار در وقت معامله به حساب، ده دینار بخشش انعام روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم .... ادامه نوشته

استان جالب(دفتر سیاه سارا و مادر مریض),دفتر سیاه سارا و مادر مریض,داستان جالب, داستان جالب کوتاه, داستان جالب و اموزنده

داستان جالب(دفتر سیاه سارا و مادر مریض)

داستان جالب( دفتر سیاه سارا و مادر مریض) دفتر سیاه و پاره سارا و مادر مریض معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: «سارا ...» دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا .... ادامه نوشته

داستان جالب(یک آرزو)

داستان جالب(یک آرزو) داستان یک آرزو – مشاهده بچه در گهواره طلا ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: "نمی دﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩ من ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ .... ادامه نوشته