داستان حکمت آموز کوتاه(این گره بگشودنت دیگر چه بود) داستانی از مولانا: پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(مردی که در خانه داخل شعله آتش نشسته بود) مسافری زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت. خانه ای را دید که در حال سوختن بود و مردی در وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود. مسافر فریاد .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(زورآزمایی خورشید و باد) روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(صوفی درویش در چادر مخملین و گدا) روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه) یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. .... ادامه نوشته