حکایت شرم گناه

حکایت شرم گناه مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت : یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟ پیامبر (ص) فرمود :بلی ، راه .... ادامه نوشته

حکایت شیطان و پیامبر

حکایت شیطان و پیامبر روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کردند. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده ‏اى؟ گفت: یا رسول .... ادامه نوشته

حکایت خیال خام

حکایت خیال خام شخصی در حال تنگدستی وفقربه همسر خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم داریم؟ زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد. . ادامه نوشته

حکایت هرچه خداخواهد

حکایت هرچه خداخواهد يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او آمد و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.   گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟ . ادامه نوشته

حکایت فراست قاضی

حکایت فراست قاضی دو نفر دعوی به محکمه قاضی نظام الدین رفتند. هر یک از آن ها مدعی بود که دستار از آن اوست. قاضی با فراستی که داشت بر یک نفر بدگمان شد و او را گفت: برخیز و دستار را .... ادامه نوشته

حکایت دعا

حکایت عدم استجابت دعا

حکایت عدم استجابت دعا کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم اما به اجابت نمى رسد ؟! .... ادامه نوشته

انفاق

حکایت انفاق

حکایت انفاق از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها از آن کتف  گوسفند باقی مانده. من به پیامبر عرض . ادامه نوشته

حکایت تبلیغ نازیبای دین

حکایت تبلیغ نازیبای دین

حکایت تبلیغ نازیبای دین فردی با صوت نازیبا، مشغول تلاوت کردن قرآن بود. صاحب دلی بر او گذشت و گفت: ماهیانه چه مبلغی برای تلاوت قرآن می ستانی؟ قاری قرآن گفت: مبلغی در قبال تلاوت قرآن دریافت نمی کنم. فرد صاحب .... ادامه نوشته

خاموشی

حکایت خاموشی

حکایت خاموشی معاویه خلیفه اموی با عقیل، برادر امام علی علیه السلام نشسته بودند. معاویه رو به حاضران درمجلس کرد و گفت: ای اهل شام! این کلام خداوند متعال را شنیده اید که می فرماید: «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ» (بریده باد .... ادامه نوشته

چاپلوسی

حکایت چاپلوسی

حکایت چاپلوسی سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. اوراخوش آمد. گفت: «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت. سلطان چون سیر شد، گفت: «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درباره مضرات بادنجان .... ادامه نوشته

غرور

حکایت غرور

حکایت غرور در زمان های گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ باهم زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا و با این حال بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بودکه واعظ شهر .... ادامه نوشته