داستان دﯾﻮار ﻣﺎدر ﺧﺴﺘﻪ از ﺧﺮﯾﺪبازگشت و ﺑﻪ زﺣﻤﺖ زﻧﺒﯿﻞ ﺳﻨﮕﯿﻦ را داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ آورد.ﭘﺴﺮ ﺑﺰرﮔﺶ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮد،ﺟﻠﻮ دوﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎن،ﻣﺎﻣﺎن !وﻗﺘﯽ ﻣﻦ در ﺣﯿﺎط ﺑﺎزی ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﺎﺑﺎ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ حرف صحبت ﻣﯽﮐﺮد،ﺗﺎﻣﯽ ﺑﺎ ﻣﺎژﯾﮏ روی دﯾﻮار .... ادامه نوشته