داستان حکمت آموز کوتاه(ویکتوریا و گردنبند بدلی) ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ؟؟ دلار بود، دلش .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(آهنگری که نصف صورتش سوخته بود) حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(راز سعادت جاودان و ملاقات با دانای راز) روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر آدمی باغچه .... ادامه نوشته