داستان حکمت آموز کوتاه(پادشاه و وزیرانش و سه کیسه میوه) یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کارعجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا هریک کیسه ای برداشته و به باغ قصر بروند و .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(داروی مسهل و مشکل در اتوبوس) یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرفت طرف من هی .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(آلفرد نوبل) آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پلنگ و حیوانات بیمار باغ وحش) در حیوانات وحشی یک پارک ملی بیماری عجیبی افتاده بود و هر روز گروهی از وحوش تلف می شدند. پس از بررسی معلوم شد که دلیل آن این است که پلنگ ها .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(زشت ترین دختر کلاس) دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره. روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(خر و زنبورها) در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(دو بازمانده از موش ها) مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسه ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره .... ادامه نوشته