داستان حکمت آموز کوتاه(نگهبانی از نیمکت خالی به فرمان پادشاه) روزی لویی شانزدهم در محوطهی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(معجزه اعتماد به نفس حتی برای قاطر پیر) باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(پدر دستم را بگیر) آرامش کودکانه - پدر دستم را بگیر دختر کوچولو و پدرش از روی پلی می گذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.» دختر .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(خیام و نکوهش مرده پرستی) روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش .... ادامه نوشته
داستان حکمت آموز کوتاه(نقاشی از پادشاه یک چشم و یک پا) نقاشی پرتره از پادشاه یک چشم و یک پا پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا .... ادامه نوشته