داستان اﯾﻤﺎن ﺑﻪ خدا
آرشیو : داستانهای خواندنی
داستان اﯾﻤﺎن ﺑﻪ خدا
ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﯽ ﺷﻨﺎ و دارﻧﺪه ی ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻣﺪال اﻟﻤﭙﯿﮏ ﺑﻮد هرچه راکه درﺑﺎره ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﺴﺨﺮه ﻣﯿﮑﺮدواعتقادی نداشت.ﺷﺒﯽ ﻣﺮد ﺟﻮان ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺮ ﺳﺮ ﭘﻮﺷﯿﺪه آﻣﻮزﺷﮕﺎﻫﯽ رﻓﺖ .ﭼﺮاغ ﺧﺎﻣﻮش ﺑﻮد
وﻟﯽ ﻣﺎه روﺷﻦ ﺑﻮد و ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮای ﺷﻨﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮد.ﻣﺮد ﺟﻮان ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﺷﻨﺎ رﻓﺖ و ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺪﻧﺶ را ﻫﻤﭽﻮن ﺻﻠﯿﺒﯽ روی دﯾﻮار دید، دﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد ﺗﺎ درون اﺳﺘﺨﺮ ﺷﯿﺮﺟﻪ کند.ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺗﻤﺎم وﺟﻮدش را ﻓﺮاﮔﺮﻓﺖ .از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ آﻣﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮق روانه شد و ﭼﺮاغ ﻫﺎ را روﺷﻦ ﮐﺮد.آب اﺳﺘﺨﺮ ﺑﺮای ﺗﻌﻤﯿﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد!!!
گردآوری :گروه سرگرمی
برچسب ها
لطفا مطلب رو درست کنید نوشته در عکس است خوانده نمیشه
پاسخ به این نظر
ممنون از حسن توجه شما
تصحیح شد