. داستان کوتاه آموزنده (معنی عشق) خواهر کوچولوم ازم پرسید معنی عشق چیست ؟؟ جواب دادم ... . . . . عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو از کوله پشتی مدرسه ام بر میداری و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم . . .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (کلاس درس ابوریحان بیرونی) روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد … شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (قشنگ ترین دختر) فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (سه درس زندگی) یکی از پادشاهان بزرگ یونان به نام الکساندر،پس از تسخیر حکومت های بسیاردر حال بازگشت به وطن خود بود.وی در بین راه دچار بیماری سختی شده و چند ماهی بستری شد، سرانجام در حالیکه مرگش .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (زمان ازدواج) دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (پسر واقعی) سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از .... ادامه نوشته
داستان کوتاه آموزنده (دعای مادر) ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه .... ادامه نوشته
رشوه هوشمندانه کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه .... ادامه نوشته
داستان ارزش پدر پدر دستشو ميندازه دوره گردن پسرش ميگه پسرم من شيرهستم يا تو؟ پسر ميگه : من..! پدر ميگه : پسرم من شيرم هستم يا تو؟! پسر ميگه : بازم من شيرم... پدر عصبانی میشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره . ادامه نوشته
داستان دو برادر دو برادر در مزرعه خانوادگی با هم كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری همچنان مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود .... ادامه نوشته
داستان رقابت روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی رفتند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را دیدند که قصد حمله به آنها را کرده. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار گذاشتند در حین فرار .... ادامه نوشته
داستان ابوریحان ومزدور روزی ابوریحان به شاگردان درس می گفت که ناگاه خونریز و قاتلی پا به محل درس و بحث گذاشت. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم علم .... ادامه نوشته
داستان عطر وشکلات پیرمردی در بستر مرگ افتاده بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش برخاست. همانطور که به دیوار تکیه داده .... ادامه نوشته
داستان پند آموزقیمت یک ساعت کار مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازمی گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟ - .... ادامه نوشته
داستان تاجر ثروتمندوچهار همسر او در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به .... ادامه نوشته
داستان زن وشوهر زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وآشفته داخل آشپزخانه شد و فریاد زد : مراقب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، وای خدای من ، خیلی .... ادامه نوشته