داستان حمام رفتن بهلول

 داستان حمام رفتن بهلول روزی بهلول به حمام رفت اما خدمه حمام به او بی اعتنایی می نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نزدند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را .... ادامه نوشته

داستان اﻧﯿﺸﺘﯿﻦ وراﻧﻨﺪه اش ,اﻧﯿﺸﺘﯿﻦ و راننده اش,داستان کوتاه آموزنده از بزرگان,داستان کوتاه آموزنده زیبا

داستان اﻧﯿﺸﺘﯿﻦ و راﻧﻨﺪه اش

داستان اﻧﯿﺸﺘﯿﻦ وراﻧﻨﺪه اش اﻧﯿﺸﺘﯿﻦ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻫﺎ و ﺗﺪرﯾﺲ در داﻧﺸﮕﺎه همیشه از راﻧﻨﺪه ﻣﻮرد اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺧﻮد ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . راﻧﻨﺪه وی ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ او را ﻫﺪاﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﻃﻮل ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻫﺎ در .... ادامه نوشته

داستانﺷﻤﻊﻓﺮﺷﺘﻪ

داستانﺷﻤﻊ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺮدي ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را از دﺳﺖ داده ﺑﻮد دﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪاش را ﺑﺴﯿﺎر دوﺳﺖ ﻣﯿﺪاﺷﺖ .دﺧﺘﺮك ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎري ﺳﺨﺘﯽ ﻣﺒﺘﻼ ﺷﺪ، ﭘﺪر ﺑﻪ ﻫﺮ دري زد ﺗﺎ ﮐﻮدك ﺳﻼﻣﺘﯽاش رابتواند دوﺑﺎره ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﯿﺎورد، ﻫﺮﭼﻪ ﭘﻮل داﺷﺖ ﺑﺮاي درﻣﺎن .... ادامه نوشته

پول

داستان ﭘﻮل

داستان ﭘﻮل ﯾﮏ ﺳﺨﻨﺮان ﻣﻌﺮوف در ﻣﺠﻠﺴﯽ ﮐﻪ دوﯾﺴﺖ ﻧﻔﺮ در آن ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻨﺪ، ﯾﮏ اﺳﮑﻨﺎس ﺑﯿﺴﺖ دﻻري را از ﺟﯿﺒﺶ درآورد و ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺎﯾﻞ اﺳﺖ اﯾﻦ اﺳﮑﻨﺎس را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟دﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺳﺨﻨﺮان ﮔﻔﺖ :ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮب، ﻣﻦ .... ادامه نوشته

ﺳﻨﮕﺘﺮاش

داستان ﺳﻨﮕﺘﺮاش

داستان ﺳﻨﮕﺘﺮاش روزي، ﺳﻨﮕﺘﺮاﺷﯽ ﮐﻪ از ﮐﺎر ﺧﻮدبه شدت ﻧﺎراﺿﯽ ﺑﻮد و اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرت ﻣﯿﮑﺮد، از ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزرﮔﺎﻧﯽ رد ﻣﯿﺸﺪ .در ﺑﺎز ﺑﻮد و او ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺠﻠﻞ، ﺑﺎغ و ﻧﻮﮐﺮان ﺑﺎزرﮔﺎن را دﯾﺪ و ﺑﻪ ﺣﺎل ﺧﻮد ﻏﺒﻄﻪ ﺧﻮرد و .... ادامه نوشته

خانه

داستان خانه

داستان خانه ﯾﮏ ﻧﺠﺎر ﻣﺴﻦ ﺑﻪ ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮاﻫﺪ ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮد ﺗﺎ بتواند ﺧﺎﻧﻪاي ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﺑﺴﺎزد و در ﮐﻨﺎر ﻫﻤﺴﺮ و ﻧﻮهﻫﺎﯾﺶ دوران ﭘﯿﺮي را ﺑﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺳﭙﺮي ﮐﻨﺪ.ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎ از اﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎرﮔﺮ ﺧﻮﺑﺶ را داشت از دﺳﺖ ﻣﯿﺪاد، خیلی .... ادامه نوشته

داستان دﯾﻮار , داستان ﻣﺎدر در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ اﺷﮏ ﻣﯽرﯾﺨﺖ ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ , داستان ﻣﺎژﯾﮏ ﻗﺮﻣﺰ ﯾﮏ ﻗﻠﺐ ﺑﺰرگ ﮐﺸﯿﺪه , داستان ﮏ ﻗﺎب ﺧﺎﻟﯽ آورد و آن را دور ﻗﻠﺐ آوﯾﺰان ﮐﺮد,داستان کوتاه آموزنده

داستان دﯾﻮار

داستان دﯾﻮار ﻣﺎدر ﺧﺴﺘﻪ از ﺧﺮﯾﺪبازگشت و ﺑﻪ زﺣﻤﺖ زﻧﺒﯿﻞ ﺳﻨﮕﯿﻦ را داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ آورد.ﭘﺴﺮ ﺑﺰرﮔﺶ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮد،ﺟﻠﻮ دوﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎن،ﻣﺎﻣﺎن !وﻗﺘﯽ ﻣﻦ در ﺣﯿﺎط ﺑﺎزی ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﺎﺑﺎ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ حرف صحبت ﻣﯽﮐﺮد،ﺗﺎﻣﯽ ﺑﺎ ﻣﺎژﯾﮏ روی دﯾﻮار .... ادامه نوشته

راه خدا

داستان اﯾﻤﺎن ﺑﻪ خدا

داستان اﯾﻤﺎن ﺑﻪ خدا ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﯽ ﺷﻨﺎ و دارﻧﺪه ی ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻣﺪال اﻟﻤﭙﯿﮏ ﺑﻮد هرچه راکه درﺑﺎره ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﺴﺨﺮه ﻣﯿﮑﺮدواعتقادی نداشت.ﺷﺒﯽ ﻣﺮد ﺟﻮان ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺮ ﺳﺮ ﭘﻮﺷﯿﺪه آﻣﻮزﺷﮕﺎﻫﯽ رﻓﺖ .ﭼﺮاغ ﺧﺎﻣﻮش ﺑﻮد وﻟﯽ ﻣﺎه روﺷﻦ ﺑﻮد و ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮای .... ادامه نوشته

داستان ﭘﺎﺳﺦ دﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ

داستان ﭘﺎﺳﺦ دﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﯾﮑﯽ از داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن دﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ اﯾﺸﺎن ﮔﻔﺖ :ﺷﻤﺎ ﺳﻪ ﺗﺮم اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮا از اﯾﻦ درس مردود می کنید .ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻮﺷﮏ ﻫﻮا ﮐﻨﻢ . ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ فقط در روﺳﺘﺎﯾﻤﺎن یک ﻣﻌﻠﻢ بشوم . دﮐﺘﺮ .... ادامه نوشته