داستان حکمت آموز کوتاه(جوانک عاشق و بندگی راستین),جوانک عاشق و بندگی راستین,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(جوانک عاشق و بندگی راستین)

داستان حکمت آموز کوتاه(جوانک عاشق و بندگی راستین) جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی کاترین رایان),زندگی کاترین رایان,داستان لنی,مراقب آنچه که می گویید باشید,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی کاترین رایان)

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی کاترین رایان) داستان لنی (مراقب آنچه که می گویید باشید) هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(زشت ترین دختر کلاس),زشت ترین دختر کلاس,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(زشت ترین دختر کلاس)

داستان حکمت آموز کوتاه(زشت ترین دختر کلاس) دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان‌هایی نامتناسب با گونه‌هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره‌ای تیره. روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(مرد نابینا و راهنمایی پادشاه و نگهبان),مرد نابینا و راهنمایی پادشاه و نگهبان,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان حکمت آموز کوتاه(مرد نابینا و راهنمایی پادشاه و نگهبان)

داستان حکمت آموز کوتاه(مرد نابینا و راهنمایی پادشاه و نگهبان) مردی نابینا زیر درختی نشسته بود، پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(خر و زنبورها),خر و زنبورها,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه,داستان های کوتاه و حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(خر و زنبورها)

داستان حکمت آموز کوتاه(خر و زنبورها) در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(رخت های نه چندان تمیز از دیدگاه همسایه),رخت های نه چندان تمیز از دیدگاه همسایه

داستان حکمت آموز کوتاه(رخت های نه چندان تمیز)

داستان حکمت آموز کوتاه(رخت های نه چندان تمیز از دیدگاه همسایه) زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(دور روز مانده به پایان جهان و انسان هزار ساله),دور روز مانده به پایان جهان و انسان هزار ساله

داستان حکمت آموز کوتاه(دور روز مانده به پایان جهان و انسان هزار ساله)

داستان حکمت آموز کوتاه(دور روز مانده به پایان جهان و انسان هزار ساله) دور روز مانده به پایان جهان و کسی که هزار سال زیسته بود دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(پدربزرگ کلاه فروش و میمونها),پدربزرگ کلاه فروش و میمونها,داستان حکمت آموز کوتاه, داستان های حکمت آموز

داستان حکمت آموز کوتاه(پدربزرگ کلاه فروش و میمونها)

داستان حکمت آموز کوتاه(پدربزرگ کلاه فروش و میمونها) کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(دختر آمریکایی و نگاه مثبت),دختر آمریکایی و نگاه مثبت,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(دختر آمریکایی و نگاه مثبت)

داستان حکمت آموز کوتاه(دختر آمریکایی و نگاه مثبت) یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل می کرد: "چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه .... ادامه نوشته

داستان عاشقانه کوتاه(دختر عاشق و 36 بطری),دختر عاشق و 36 بطری,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان عاشقانه کوتاه(دختر عاشق و ۳۶ بطری)

داستان عاشقانه کوتاه(دختر عاشق و ۳۶ بطری) دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(دکتر مرتضی شیخ),دکتر مرتضی شیخ,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(دکتر مرتضی شیخ)

داستان حکمت آموز کوتاه(دکتر مرتضی شیخ) دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطره ای از او نداشته باشد .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(مباحث درسی در یک مدرسه حیوانات),مباحث درسی در یک مدرسه حیوانات,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان حکمت آموز کوتاه(مباحث درسی در یک مدرسه حیوانات)

داستان حکمت آموز کوتاه(مباحث درسی در یک مدرسه حیوانات) بحث داغ برنامه ریزی موضوعات آموزشی در مدرسه حیوانات در جریان بود. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد. پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. ماهی هم .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(دو بازمانده از موش ها),دو بازمانده از موش ها,داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(دو بازمانده از موش ها)

داستان حکمت آموز کوتاه(دو بازمانده از موش ها) مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسه ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(عاقبت افشای راز),عاقبت افشای راز,عاقبت نگه نداشتن راز و افشای آن به برادر پادشاه,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان حکمت آموز کوتاه(عاقبت افشای راز)

داستان حکمت آموز کوتاه(عاقبت افشای راز) عاقبت نگه نداشتن راز و افشای آن به برادر پادشاه پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی از نگاه اسکندرمقدونی),داستان حکیمانه کوتاه,داستان های کوتاه حکیمانه,داستان های کوتاه و حکیمانه

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی از نگاه اسکندرمقدونی)

داستان حکمت آموز کوتاه(زندگی از نگاه اسکندرمقدونی) مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند. ولی با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز است و با اینکه خبر آمدن او در .... ادامه نوشته

داستان حکمت آموز کوتاه(لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر),لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر,داستان حکمت آموز کوتاه

داستان حکمت آموز کوتاه(لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر)

داستان حکمت آموز کوتاه(لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر) روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت : راه برو . .... ادامه نوشته